پیرزن و غول چراغ جادو
روزی یک پیرزن فقیر،در زباله ها به دنبال چیزی برای خوردن می گشت.ناگهان چشمش به یک چراغ قدیمی افتاد.روی آن دست کشید تا ببیند اگر ارزشی دارد،آنرا ببرد و بفروشد امّا ناگهان دود سفیدی از چراغ بیرون آمد.
پیرزن از ترس،چراغ را پرت کرد و چند قدم به عقب رفت که ناگهان غولی از چراغ بیرون آمد.غول،بلافاصله تعظیم کرد و به پیرزن گفت:نترس؛من غول چراغ جادو هستم.مگر داستان هایی را که درباره ی من ساخته اند،نشنیده ای؟تو می توانی یک آرزو کنی تا من فوری آن را برآورده کنم.یادت باشد فقط یک آرزو.پیرزن از شدّت خوش حالی گفت:الهی فدایت شوم.هنوز آرزویش را نگفته بود که پیرزن فدای غول شد و نتوانست آرزویش را بر زبان بیاور
نظرات شما عزیزان:
دسته بندی : <-CategoryName->
